حسین منحسین من، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
بابا احمدبابا احمد، تا این لحظه: 40 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
مامان مریممامان مریم، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

حسین زیباترین لبخند خدا

پایان انتظار

1393/3/18 9:07
نویسنده : مامان مریم
189 بازدید
اشتراک گذاری

بعداز چیدن سیسمونی چشم انتظاری ما برای اومدنت بیشتر شده بود تا اینکه نوبت دکتر رسید وبهم گفت که برای تعیین وقت اصلی باید دوهفته دیگه بیای ما تاریخ شنبه 21مرداد رفتیم مطب اون روز خانم دکتر نبود وماما روزهای دوشنبه وچهارشنبه را برام نوبت داد وگفت برای تعیین وقت اصلی فردا زنگ بزن یکشنبه که شد من وبابایی بدون زنگ زدن رفتیم مطب وماما گفت دکتر به خاطر سفر کاری فردا را بهت نوبت داده سریع برگشتیم خونه یه سری کار که داشتم انجام دادم وتنهاغذایی که تونستم بخورم نون وپنیروهندونه بود وبعد هم باکمک عزیزومامان جون وخاله لیلا ساکت رابستیم وچندتا عکس هم گرفتیم.اون شب تاصبح خوابم نمیبرد سحر که شد سحری بابا را آماده کردم وشروع کردم به قرآن خوندن .ساعت هفت که شد با عزیز ومامان جون راههی بیمارستان شدیم تو راه همش استرس داشتم ولی با ذکر گفتن آروم میشدم .وقتی رسیدیم پرونده تشکیل دادیم ولباسهات را تحویل گرفتیم ومنتظر نشستیم.

نزدیکای ساعت 9 بود که من را صدا زدند با مامان جون رفتیم ولباسهای اتاق عمل را پوشیدم وچندتایی عکس گرفتم وبعد با مامان جون تا در اتاق عمل رفتیم واز اونجا دیگه تنها شدم پرستار بهم سرم وصل کرد و صدای قلبت را شنید همه چیز خوب بود وبعد هم به اتاق اصلی رفتم وخانم دکتر اومدوسلام احوالپرسی کرد ویه سری سوال ازم پرسید وبعد دکتر بیهوشی بهم بیهوشی زد و ساعت 9.40دقیقه فرشته کوچولوی من زمینی شد.

نزدیکای ساعت 12 بهوش اومدم وبه بخش منتقل شدم اونجا بابایی وعزیز ومامان جون پیشم بودند ساعت 12.15 حسین جونم را آوردند یه پسر ناز ولپ قرمزی  بابایی خیلی ذوق زده شده بود البته مامان جون وعزیز زمانی که تورا حموم میکردند دیده بودند.(بغل کردن تو زیباترین حس بود وزمانی که به تو از شیره وجود چشاندم بهترین لحظه )اون لحظه هزاران بار شکرخدا کردن  هم کافی نبود.

ساعت 2وقت ملاقات بود وخاله های مامان و خاله زهرا ولیلا وزنعموصدیقه ودختر خاله مامان وبابا محمدآقا برای دیدنت اومدند.اولین شب تو بیمارستان خیلی خوب بودی تا صبح بیداربودی ولی اصلا گریه نمیکردی صبح هم معاینه ات کردندو ازت تست شنوایی سنجی گرفتند که همه چیز خداراشکر خوب بود.وبعد هم ازت عکس یادگاری گرفتند (البته ناگفته نمونه که مامان جون این دو روز خیلی خسته شد و با زبون روزه حسابی زحمت کشید انشاالله  بتونم جبران کنم که میدونم نمیشه ).برای ساعت 2 مرخص شدیم ووقتی رسیدیم خونه بابایی برات گوسفند قربانی کرد .(به خونه ات خوش اومدی پسرم)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

سمین
4 تیر 93 15:08
سلام حسین من اسمم عرفان البته یکم تو از من بزرگتری ولی فقط یکم به وبلاگ من بیا تا باهم دوست بشیم