27 ماهگی پسرم
سلام عشق کوچولوی من ،عزیزم روزها خیلی سریع میگذره وتو هر روز بزرگتر میشی از یک طرف دوست دارم زود بزرگ بشی واز یک طرف دلم برای کوچکتر بودنت تنگ میشه ،خوش بحالت عزیزم که چه دنیایی داری وقتایی که با یه اسباب بازی سرگرم میشی و غرق در بازی میشی بابا احمد میگه خوش بحال حسین که داره برای خودش چه صفایی میکنه واقعا خوش بحالت
از احوالات این روزهات هرچی بگم کم گفتم ماشاالله حسلبی شیرین زبونی میکنی وهر چیز بگیم فورا یاد میگیری دیگه نیاز به نوشتن نیست چون تقریبا همه چیز را میگی واینکه از وقتی مهدی بهت گفته محرم داره میاد ومیریم تعزیه دیگه دل تو دلت نیست از بس تعزیه دوست داری البته اسب تعزیه رابیشتر دوست داری وهر روز تبلت را برمیداری وخودت تعزیه میگذاری و منم سرت را میبندم وشروع به خوندن میکنی ودایی سعیدم برات یه طبل خریده وخلاصه همه چیز محیاست تازه اسب هم داری که اگه زبون داشت حتما ازت ولش کنی چون از بس میکوبی روی زمین داغونش کردی وگهگاهی هم از آدمها به عنوان اسب استفاده میکنی خلاصه خونمون چند وقتیه شده تعزیه سرا.
بالاخره دهه محرم اومد و تصمیم گرفتم هرجا میرم با خودم ببرمت یه چند روزی را میرفتیم خونه یکی از فامیل و گهگاهی هم حسینیه محل میرفتیم ،روز تاسوعا هم رفتیم سید محمد چون دسته وسینه زنی از محل میومد اونجا .دیگه عادت کرده بودی هر روز بعداز ظهر که میشد پیراهن مشکیت را میاوردی ومیگفتی الهم یعنی بریم دعا ،خلاصه روزهای به یاد ماندنی بود یادش بخیر.