15ماهگی پسرم
۱۵ماهگی تو مصادف بود با روز عاشورا ،توی این ده روز بیشتروقتها بابایی تو را میبرد حسینیه یا تعزیه ،من سرماخوردگی شدیدی گرفته بودم واصلا نمیتونستم زیاد همراهت بیام وقتی لباس مشکی که بابایی برات خریده بود را تنت میکردیم شروع میکردی به سینه زدن وگریه کردن که یعنی من را ببرید حسین حسین .یه روز هم خانوادگی همراه با دسته حسینی رفتیم امام زااده سید محمد خیلی خوب بود توهم خیلی دوست داشتی ولی یکدفعه بارون شدیدی گرفت ومجبور شدیم که برگردیم.
بعد از هفته امام حسین تصمیم کرفتیم که موهات را بتراشیم چون خیلی بد شده بود جلوش لخت بود وپشتش فرفری بود وقتی بابایی شروع به تراشیدن کرد اولش نترسیدی ولی بعدش یه کم بیقراری کردی،تا چند روز هم اصلا به سرت دست نمیزدی ومیگفتی ترس ترس .چون هوا سرد بود روسری سرت میکردیم برای همین اصلا نمیگذاشتی کسی روسری را از سرت برداره وهمش میترسیدی فدات بشم کچل مامان