23ماهگی پسرم
عسل مامان این دفعه نیمی از ۲۲و۲۳ماهگیت در ماه مبارک رمضان سپری شد شب برای نماز سه تایی میرفتیم مسجد وبعد به کمک هم سفره افطار را میچیدیم ،تو دیگه برات عادت شده بود هروقت از مسجد برمیگشتیم زدی میرفتی آشپزخونه وسفره را میاوردی ومیگفتی آش آش ،تازه بعد از تموم شدن افطاری یکی یکی ظرفها رامیاوردی وبعدش سفره را یکدفعه بلند میکردی وتمام خونه را برامون کثیف میکردی ،فدات بشم مامان که اینقدر نفس نفس میزدی وکمکمون میکردی بعضی سحرها هم بیدارمیشدی ودوسه تا لقمه غذا هم میخوردی وچون نمیدونستی الان چه وقتیه میگفتی بریم پارک،یا خونه عزیز ،من وبابایی کلی برات میخندیدیم.
بعداز عید فطر هم با عزیز وعموتقی وعموحسین ومامان جون رفتیم چادگان ، دو روزی اونجا بودیم وحسابی خوش گذروندیم توهم که عاشق گردشی کلی لذت بردی.
بعداز برگشتن از مسافرت بردیمت آرایشگاه وموهات را کوتاه کردیم اولش یکم بیقراری کردی ولی بعدش دیگه نشستی واصلا تکون نخوردی و وقتی خونه رفتیم به همه میگفتی موهام را ببینید.
عکسهای چادگان