26ماهگی پسرم
سلام نفسم ،عشقم ،زندگی من ،حسین جونم قشنگترین اتفاق تو این ماه رفتن به پابوس امام رضا بود ،بابایی خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بود که حتما ما را ببره مشهد،وباید عرض کنم که بابایی هر تصمیمی بگیره حتما عملی میکنه ،برای همین از طرف کارش برامون بلیط گرفت این دفعه تصمیم گرفتیم که با اتوبوس بریم یه خورده از بابت تو نگران بودیم ،ولی خواستیم تجربه کنیم تو خیلی خوشحال بودی وهمش میگفتی مسد مسد،یعنی مشهد .
راستی عزیز هم در آخرین لحظات با ما همسفر شد ای دفعه جای مامان جون حسابی خالی بود ، چهارم مهرماه راهی سفر شدیم خدا راشکر تو اتوبوس اصلا اذیت نکردی وتازه کلی هم بهت خوش گذشت.توی مشهد هم پسر خوبی بودی ولی گهگاهی اذیت میکردی ،یعنی همش توی صحن ها میخواستی راحت باشی وتنهایی بازی کنی واجازه نمیدادی بغلت کنیم ویا دستت را بگیریم ،در ضمن اونجا با بچه همکار بابایی که اسمش متین بود دوست شده بودی و اسمش را دوست متین صدا میزدی اینقدر دوستش داشتی که روز آخر که میخواستی ازش جدا بشی خیلی براش گریه کردی ومیگفتی دوست نیست ،دوست ،دوست رفت .خدا را شکر سفر خوبی بود وبهمون حسابی خوش گذشت.