حسین منحسین من، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
بابا احمدبابا احمد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
مامان مریممامان مریم، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

حسین زیباترین لبخند خدا

13ماهگی پسرم

وروجک مامان حسابی این روزها بازیگوش شدهای دایم در حال دویدن هستی همش یه توپ برمیداری وشروع میکنی به بازی کردن یه لحظه هم روی زمین نمیشینی ،باید دنبالت راه بریم وغذات بدیم خیلی شیطون شده ای کلماتی که یاد گرفته ای ،رفت‌(افت).نیست(نیس).عمو(عم).تمام وسایل برقی وچیزهایی که ازشون میترسی(ترس).مهدی(مه).غذا(ب ب).دست(دس).پا(پا).مو(مو).آب(آبا) ...
28 مرداد 1393

تولد یکسالگی

حسین جون از باهم بودنمان یکسال گذشت از وقتی که اومدی خیر وبرکت زندگیمون را بیشتری کردی .لبخندهامون را به قهقهه تبدیل کردی .اشکهامون را به اشک شوق تبدیل کردی .لحظه هامون را به شادی ونشاط گذروندیم .دستامون به اندازه دستهای تو کوچک شد تا لقمه در دهانت بگذاریم وقدمهایمان را به خاطر همراهی با تو آهسته کردیم وبرای اینکه همبازیت شویم قدمان را خمیده کردیم وهمه اینها چه زود گذشت دلمون برای سینه خیز رفتنت.چهارپارفتنت.ایستادنت.واولین قدم برداشتنت تنگ میشود ... من وبابایی تصمیم گرفتیم که برات یه جشن کوچیک بگیریم چون گفتیم اگه شلوغ بشه شاید بی قراری کنی برای  همین از بابا وعزیزو مامان جون ودایی سعید وزندایی وعمورضا وخانواده اش وهمچنین عمو تقی وخا...
27 مرداد 1393

11ماهگی پسرم

دردونه مامان دیگه داره به یک سالگیت نزدیک میشیم .زمان میگذره وتو هرروز بزرگ وبزرگتر میشی برات  بگم ازاین روزها که واقعا شیرین شده ای کارهای زیادی یاد گرفته ای همش دوست داری ددر بری وقتی کسی بره بیرون اینقدرجیغ میزنی که مجبور میشند تورا با خودشون ببرند .به صورت چهارپا از پله ها بالا میری .کلمه دایی  وعزیز را یادگرفته ای ومیگی (دای دای -عجیج)وهمچنین صدای چندتا از حیوانات را بلدی .چندتا از اعضای بدنت را هم میشناسی .واز بازی کلاغ پر هم خیلی خوشت میاد.وبالاخره اولین قدم تو در این ماه بود یه چند روزی بود که همش میخواستی قدم برداری ولی انگار میترسیدی یه شب کفشات را پات کردم یه قدم باهاش رفتی تا اینکه روز بعد گذاشتمت خونه مامان جون که یکدف...
27 مرداد 1393

9و10 ماهگی پسرم

سلام یکی یکدونه مامان این روزها خیلی بلا شدی همش در حال جنب وجوش هستی چهارپا رفتنت که عالیه یه لحظه آروم وقرار نداری قربونت برم که هرچی از روی زمین پیدا  میکنی اول به من نشون میدی وخوشبختانه چیزی را دهنت نمیذاری .چند روزی هست که میری کنار دیوار ومبلها ومی ایستی این کار را خیلی زود یاد گرفته ای .ای روزها به مهدی پسر عمو رضا خیلی وابسته شده ای وهمش میخوای که باهاش بازی کنی .از دور که میبینیش براش ذوق میکنی.واز همه قشنگتر اینکه وقتی صدای اذان را  از تلویزیون میشنوی هرجا که باشی خودت را به  میرسونی ودوتا دستت را بغل گوشت میذاری حتی اگه درحال شیر خوردن هم باشی این کار را رها میکنی وفقط به صدا گوش میدی . ...
27 مرداد 1393

اولین مروارید

کوچولوی مامان اولین دندونت نزدیکای هشت ماه ونیمگیت جوونه زد خیلی غیر منتظره بود آخه تو اصلا نه آب دهنت میرفت ونه هیچ نشونه دیگه ای داشتی یه روز ظهر که بغل عزیز بودی داشتی گریه میکردی روی لثه پایینی متوجه یه نقطه قرمز رنگ شدم وقتی دست گذاشتم دیدم نوک دندونت زده بیرون خیلی خوشحال شدم خواستیم برات آش دندونی درست کنیم ولی گفتیم بذار دوتا دندونت در بیا بعدا بپزیم . چند روزی نگذشت که دندون دومی هم خودش را نشون داد میدونم سخت بود برات ولی مبارکت باشه گل مامان . وبه همین منظور ما تصمیم گرفتیم که برات آش دندونی بپزیم . اون روز مصادف با هشت ماه ونیمگیت بود .آش را مامان جون پخت که دستش درد نکنه خیلی خوشمزه شده بود به همه فامیل دادیم وهمه خیلی ...
17 تير 1393

8ماهگی پسرم

عزیزم مامان این روزها شیرین کاریهات خیلی زیاد شده میتونی چهارپا بری و تو این کار از همون اول استاد شدی خیلی تند میری باید همش دنبالت باشیم از همه قشنگتر کلمه مامان وبابا ودد را هم میگی یه کمی هم صدات کلفته برای همین خیلی قشنگ بیان میکنی ...
17 تير 1393

سیزده به در92

گل مامان روز سیزده به در که شد با مامان جون وعزیزو عمورضا وخاله زهرا ودایی سعید رفتیم صحرا  اون روز خیلی خوش گذشت تو هم همش دوست داشتی که برای خودت بازی کنی واصلا بغل کسی نمیرفتی. ...
31 خرداد 1393

نوروز92

نفس مامان اولین نوروز تو  تقریبا هفت ماه ونیمگیت بود اون روز قرار بود بعداز سال تحویل عزیز وبابا به سفر کربلا بروند وسرمون خیلی شلوغ بود برای همین نتونستم بیشتراز چندتا ازت عکس بگیرم .برای عید دیدنی هم زیاد جایی نرفتیم چون چندجایی هم که رفتیم شما خیلی بیقراری میکردید . دو روزی هم دختر عموی من وبابایی از تهران اومده بودند خونمون و بقیه روزها هم درگیر تدارکات برگشت عزیز وبابا بودیم .   هشتم عید عزیزوبابا از سفر برگشتند وبرامون کلی سوغاتی آوردند دستشون درد نکنه دو سه روزی حسابی سرمون شلوغ بود شب ختم انعام که تموم شد همه نشسته بودیم وشما هم روی تشکت دراز کشیده بودی که یک دفعه وارونه افتادی وشروع کردی به سینه خیز رفتن همه تعجب کرده ...
31 خرداد 1393

7ماهگی پسرم

وروجک مامان هفت ماهه شدی وخیلی دلبری میکنی چیزهایی که یاد میگیری هرروز بیشتر میشه وقتی روی زمین میخوابی دوتا پاهات رامیبری بالا وشروع میکنی به خوردن انگشتهات.داری کم کم تلاش میکنی که سینه خیز بری ولی هنوز موفق نشده ای . بالاخره تونستی روروئک را حرکت بدی .همش میگفتیم چرا نمیتونی باهاش راه بری . یه روز که عزیز فرشهای خونه را جمع کرده بود که خونه تکونی کنه تو روروئک نشسته بودی که یه دفعه دیدیم به سرع از کنار ما رفتی وفهمیدیم که به خاطر فرش بود که نمیتونستی حرکت کنی تازه کلی هم برای خودت ذوق کرده بودی ...
31 خرداد 1393