حسین منحسین من، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
بابا احمدبابا احمد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
مامان مریممامان مریم، تا این لحظه: 35 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

حسین زیباترین لبخند خدا

ختنه پسری

بعداز 40 روزگی تصمیم گرفتیم تو را ختنه کنیم بابایی چون طاقت گریه ودرد تورا نداشت نوبت دکتر را زمانی زد که خودش نباشه برای همین در 42 روزگی عزیزوباباومامان جون وخاله لیلا تورا بردند مطب دکتر وبه من اجازه ندادند که باهاشون برم این جور که تعریف کردند آمپول بی حسی را که بهت زدند یه کم گریه کرده بودی وخوابت برده بود بعداز اتمام کار عمو حسین من را برد دم در مطب ولی من نرفتم تو ومنتظر شدم تا تو را آوردند مثل همیشه آقایی کردی وپسر خوبی بودی واتفاقا اون شب را به خوبی پشت سر گذاشتی. حسین وعزیز مامان جون بابا وآقایون دکتر ...
24 خرداد 1393

40روزگی

پسر گلم چهل روزگیت مبارک . حسین عزیزم این چهل روز باهر سختی وآسونی گذشت تو خیلی خوب بودی مامان را اذیت نکردی  تقریبا همه برای دیدنت اومدند فامیل.همسایه ها .دوستای بابا.دوستای مامان .به غیر از یکی از عزیزترین  دوست مامان  که خیلی دوست داشتم تو را  روزهای اول ببینه ولی نیومد علتش را نمیدونم شاید من دیگه تو قلبش جایی ندارم وگرنه حتما با اومدنش من را خوشحال میکرد ان شاالله یه روزی وقتی بزرگ شدی بهش بگو که خاله جون من ومامانم خیلی دوست داریم وهمیشه تو دلمون جا داری. .خلاصه همه برات کادو آوردند دست همشون درد نکنه. مامان جون وعزیز برای چهل روزگی تورا حمام بردند وتو بعدازحمام کردن  حسابی خوابت برده . ...
24 خرداد 1393

1ماهگی پسرم

یک ماهه شدن پسر گلم مبارک . در آستانه یک ماهه شدن بودی که صورتت به شدت قرمز شد وشروع به پوست ریختن کرد بردیمت دکتر وگفت به خاطر بوسیدن اینطور شدی و برات پماد داد که به صورتت بمالیم ونگذاریم کسی بوست کن تا اون صورت نازت خوب بشه. ...
24 خرداد 1393

مراسم نامگذاری

روز هشتم عمو محمدعلی اومد خونمون وتوی گوشت اذان گفت اون لحظه بیدار بودی و اصلا تکون نمیخوردی وبه صدای اذان گوش میدادی وبعداز اون در گوش راستت اسم زیبای حسین وردر گوش چپت اسم  مبارک علی اصغر را خوند.(مبارک باشه عزیزمامان ان شاالله همیشه امام حسین وفرزندش یارویاورت باشند.) بعداز مراسم اسمگذاری در حین لباس عوض کردن متوجه شدیم که نافت افتاده وگیره نافت نیست مامان جون همش میخندید ودنبال گیره میگشت تا اینکه از زیر لباسات پیداش کرد. این اتنظار هم به سر آمد.
19 خرداد 1393

3 روزگی پسرم

روز سوم که شد عزیز ومامان جون برای نمونه تیروئید تو را بردند مرکز بهداشت واونجا از پاشنه ی  پات خون گرفتند تو خیلی مرد بودی واصلا گریه نکردی . اون روز  یه کم صورتت زرد شده بود به همین دلیل  بعداز ظهر که شد عزیز وخاله لیلا وبابایی  برای چکاپ تو را پیش متخصص اطفال بردند ومن با اونا نرفتم  . دکتر تشخیص دادن که تو زردی داری وباید 48 ساعت  تو خونه در دستگاه باشی .وقتی من این خبر راشنیدم خیلی ناراحت شدم وزدم زیر گریه نمیتونستم تحمل کنم که چشمهای نازت را ببندند وتو را داخل دستگاه بگذارند .خلاصه همه دلداریم میدادند ولی من آروم نمیشدم تا اینکه تو را لخت کردیم وچشمات را هم بستیم وداخل دستگاه گذاشتیم.من همه مسایل را رعا...
19 خرداد 1393

پایان انتظار

بعداز چیدن سیسمونی چشم انتظاری ما برای اومدنت بیشتر شده بود تا اینکه نوبت دکتر رسید وبهم گفت که برای تعیین وقت اصلی باید دوهفته دیگه بیای ما تاریخ شنبه 21مرداد رفتیم مطب اون روز خانم دکتر نبود وماما روزهای دوشنبه وچهارشنبه را برام نوبت داد وگفت برای تعیین وقت اصلی فردا زنگ بزن یکشنبه که شد من وبابایی بدون زنگ زدن رفتیم مطب وماما گفت دکتر به خاطر سفر کاری فردا را بهت نوبت داده سریع برگشتیم خونه یه سری کار که داشتم انجام دادم وتنهاغذایی که تونستم بخورم نون وپنیروهندونه بود وبعد هم باکمک عزیزومامان جون وخاله لیلا ساکت رابستیم وچندتا عکس هم گرفتیم.اون شب تاصبح خوابم نمیبرد سحر که شد سحری بابا را آماده کردم وشروع کردم به قرآن خوندن .ساعت هفت که ش...
18 خرداد 1393