حسین منحسین من، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
بابا احمدبابا احمد، تا این لحظه: 40 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
مامان مریممامان مریم، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

حسین زیباترین لبخند خدا

تولد دوسالگی

حسین جونم ،نفسم ،عشقم دوسال از باهم بودنمان گذشت ،وچقدر زود همه چیز میگذره وبه خاطره تبدیل میشه ،عزیزم بعضی وقتها باورمون نمیشه که این قدر بزرگ شده ای ،لذت میبریم از زمانهایی که بهمون میگی مامان وبابا .خدا جونم ازت به خاطر این نعمت بزرگت ممنونم ،از اینکه ما را لایق پدر ومادر شدن دونستی واقعا سپاسگذاریم. امسال میخواستیم که برات یه جشن تولد مفصل بگیریم ولی نظرمون عوض شد و تصمیم گرفتیم که مناسبت تولدت تو را ببریم قم زیارت حضرت معصومه وجمکران ،ان شاالله حضرت معصومه وحضرت  مهدی همیشه نگهدارت باشند فکر کنم بهترین کاری که میتونستیم برات بکنیم همین بود ،تو این سفر عزیز وخاله لیلا ومهدی هم باهامون بودند اونجا برات شکلات نذر کردیم و واقعا سف...
1 شهريور 1393

23ماهگی پسرم

عسل مامان این دفعه نیمی از ۲۲و۲۳ماهگیت در ماه مبارک رمضان سپری شد شب برای نماز سه تایی میرفتیم مسجد وبعد به کمک هم سفره افطار را میچیدیم ،تو دیگه برات عادت شده بود هروقت از مسجد برمیگشتیم زدی میرفتی آشپزخونه وسفره را میاوردی ومیگفتی آش آش ،تازه بعد از تموم شدن افطاری یکی یکی ظرفها رامیاوردی وبعدش سفره را یکدفعه بلند میکردی وتمام خونه را برامون کثیف میکردی ،فدات بشم مامان که اینقدر نفس نفس میزدی وکمکمون میکردی بعضی سحرها هم بیدارمیشدی ودوسه تا لقمه غذا هم میخوردی وچون نمیدونستی الان چه وقتیه میگفتی بریم پارک،یا خونه عزیز ،من وبابایی کلی برات میخندیدیم. بعداز عید فطر هم با عزیز وعموتقی وعموحسین ومامان جون رفتیم چادگان ، دو روزی اونجا بود...
1 شهريور 1393

22ماهگی پسرم

سلام وروجک مامان دیگه چیزی نمونده تا دوسالگیت  زمان خیلی زود میگذره وتو داری برای خودت مردی میشی ،شیطنتهات خیلی زیاد شده مخصوصا اگه با داداش مهدی باشی من وخاله لیلا همش اذیت میشیم از بس به شما دوتا میگیم نکن نکن ،آخه تو داداش مهدی را خیلی دوست داری ومیخوای باهات بازی کنه ،مهدی هم گهگاهی حوصله بازی کردن نداره وتو از این بابت عصبانی میشی وشروع به جیغ وداد کردن میکنی . یه روز با داداش مهدی وبابایی رفتیم شهر بازی و به شما دونفر حسابی خوش گذشت منم از فرصت استفاده کردم وچندتایی عکس ازت گرفتم.                                          ...
1 شهريور 1393

21ماهگی پسرم

سلام پسر گلم از احوالات این روزهات هرچی بگم کم گفتم بیشتر اوقات توی حیاط میری و تنهایی بازی میکنی کلمات زیادی یاد گرفته ای ،وداری سعی میکنی که کلمات را جمله بندی کنی وهمچنین دوست داری که خودت غذات را بخوری وبه من اجازه نمیدی بهت غذا بدم ،از بازی قایم باشک فوق العاده خوشت میاد ،ارتباط عمومیت با بچه ها خیلی خوبه زود باهاشون دوست میشی به همه دخترها میگی آجی وبه همه پسرها میگی داداش، دوچرخه بزرگت وماشین شارژیت را خیلی دوست داری وباهاشون بازی میکنی.                                                         &nb...
1 شهريور 1393

20ماهگی پسرم

قند عسلم در آستانه عید۹۳تو بیست ماهه بودی امسال بابا برخلاف سال قبل سال تحویل پیشمون نبود وفقط من وتو مامان جون وعزیز خونه بودیم خدا را شکر خوش گذشت. روزهای اول بابایی بیشتر سرکار بود و زمانهایی که بود به دید وبازدید سپری شد تا اینکه نیمه دوم عید که شد بابایی یکدفعه تصمیم گرفت که بریم مسافرت خیلی غافلگیر شدیم وروز دهم با عموتقی وعمو حسین وعمورضا راهی سفر به قشم شدیم .   ازمسیر یاسوج رفتیم هوا یه کم سرد بود ولی واقعا دیدنی بود طبیعت زیبایی داشت آخرای شب به بوشهر رسیدیم اونجا تو یکی از مدارس اسکان گرفتیم و فردا صبح راهی شدیم واز چندتا بندرها دیدن کردیم کنار ساحل حسابی بازی کردی وهمش میخواستی بری توی آب وهرچه ماسه بود به سروب...
30 مرداد 1393

19ماهگی پسرم

پسر گلم روزها چه زود میگذره وتو هم داری آقا وآقاتر میشی موهای سرت هم تقربا دراومده ودیگه از کچلی در اومدی این روزها مشغول خونه تکونی هستیم به خاطر تو زیاد به هم ریز نکردیم که اذیت نشی ولی خیلی خوشحالی ومثل ما دستمال وشیشه شوی برمیداری و وسایل را پاک میکنی پیش کسی هم نمیمونی و میخوای پیش ما باشی وکمک کنی .باید از بابایی هم تشکر ویژه کنیم با وجود درس ومشغولیت کاریش ،خیلی کمک کرد .ممنون عزیزم . این ماه زیاد ازت عکس نگرفتیم وفقط برات یه عکس تقویم گرفتیم تا برات یادگاری بمونه . دایره لغات حسین:تاب تاب عسی(تاب تاب عباسی)،خ(به خاله فقط میگی خ)،تاتاق(اتاق)، آجی (آجی) ، گوگوم(بادام وپسته)،  ایشین(بشین)،  امد(احمد)،   اموم(حموم)،...
30 مرداد 1393

18ماهگی پسرم

نفس مامان هجده ماهگیت مبارک با بابایی بردیمت مرکز بهداشت و واکسنت را زدیم بمیرم برات این دفعه خیلی درد داشتی ونمیتونستی راه بری و میگفتی درد درد ولی خدا را شکر بعد از چند روز خوب شدی . خیلی پسر کنجکاوی شده ای همین جور تمام وسایل کابینتها را میریزی بیرون ،لباسهای کمد را پخش میکنی  تازگیها به نقاشی علاقه مند شده ای وهرجا خودکار یا مداد میبینی فورا برمیداری وروی دیوارها خط میکشی اصلا کاغذ دوست نداری وفقط دیوار ،منم کارم در اومده  مرتب باید دستمال دستم باشه وخراب کاریهات را پاک کنم .ناگفته نمونه که من وبابایی هم به درخواست تو باید نقاشی کنیم چون همش میگی جی جی (جوجه)،گل.به خودکار هم میگی گوگار. از اتفاقات دیگه این ماهگردت ا...
30 مرداد 1393